بی بال پریدن..
|
اون روز برگشتم ب زهرا گفتم : "احساس میکنم میخوام بیفتم تو چاهی که نمیدونم عمقش چقدره..." نمی دونم دقیقا چی باعث شد که این حرف رو بزنم ولی یادمه همون موقه ی صدایی تو گوشم گفت: "مطمئنی که الان تو چاه نیستی؟؟"..... . . .
گاهی یادم میره کجام و باید چی کار کنم....یادم میره کی هستم.... انقدر در طول روز صورتک های عجیب و غریب به صورتم میزنم،خودم را یادم میرود... خودی که شب ها دوباره یاد خودش میفتد و تا صبح ، عزای خود فراموش شده اش را می گیرد.... خود فراموش شده ای که روزها اگر بدون صورتک بیرون برود پدایش می کنند و آن قدر کتکش میزنند که از کرده اش پشیمان میشود... و دوباره از فردا روز از نو روزی از نو.... گاهی آدم دلش برای خودش تنگ میشود... دلش می خواهد هر روز با خودش قرار بگذارد و با هم بیرون بروند... ببیند خودش چه میپوشد...چه میخورد... چه دوست دارد..... اما.. فرصتش پیش نمیاید...نمی گذارند... چند باری سعی میکنی..اما همان چند بار زخمی میخوری که تا عمر داری یادت نرود که نباید خودت باشی... باید هر روز همان صورتک های رنگارنگ رابه صورتت بزنی .... تا در امان باشی....
یادم نیست دقیقش چه میشد....یا دقیقا که گفته بود این جمله ی ناب را: " انسان ذاتا موجودی تنهاست..." . . . همین.
پ ن: اللهم عجل لولیک الفرج
یا حسین [ یکشنبه 94/3/24 ] [ 2:6 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |